سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گفتمان مذهبی
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • صفحه نخست
  • «1 ـ پیامبر(ص) مشتاق دیدار فاطمه(س)»
    کشتی پهلو گرفته

    روزگار غریبى است دخترم! دنیا از آن غریب تر!
    این چه دنیایى است که دختر رسول خدا را در خویش تاب نمى‌آورد؟
    این چه روزگارى است که «راز آفرینش زن» را در خود تحمل نمى‌کند؟
    این چه عالمى‌است که دردانه‌ى خدا را از خویش مى‌راند؟
    روزگار غریبى است دخترم. دنیا از آن غریب‌تر.
    آنجا جاى تو نیست، دنیا هرگز جاى تو نبوده است. بیا دخترم، بیا، تو از آغاز هم دنیایى نبودى. تو از بهشت آمده بودى، تو از بهشت آمده بودى...
    آن روزها که مرا در حرا با خدا خلوتى دوست داشتنى بود، جبرئیل؛ این قاصد میان عاشق و معشوق، این رابط میان عابد و معبود، این ملک خوب و پاک و صمیمى، این امین رازهاى من و پیام هاى خداوند، پیام آورد که معبود، چهل شبانه روز تو را مى‌خواند، یک خلوت مدام چهل روزه از تو مى‌طلبد...
    و من که جان مى‌سپردم به پیام هاى الهى و آتش اشتیاقم زبانه مى‌کشید بادم خداوندى، انگار خدا با همه بزرگى اش از آن من شده باشد، بال درآوردم و جانم را در التهاب آن پیام عاشقانه گداختم.
    آرى، جز خدا و جبرئیل و شوى تو کسى چه مى‌دانست حرا یعنى چه؟ کسى چه مى‌داند خلوت با خدا یعنى چه؟

    اما... اما کسى بود در این دنیا که بسیار دوستش مى‌داشتم ـ خدا همیشه دوستش بداردـ دل نازکش را نمى‌توانستم نگران و آزرده‌ى خویش ببینم.
    همان که در وقت بى‌پناهى پناهم شد و در وقت تنگدستى، گشایشم و در سرماى سوزنده‌ى تکذیب دشمنان، تن پوش تصدیقم؛ مادرت خدیجه.
    خدا هم نمى‌خواست او را در دل نگران و مشوش ببیند.
    در آن پیام شیرین، در آن دعوت زلال، آمده بود که این چهل روز مفارقت از خدیجه را برایش پیغام کنم.
    و کردم، عمار، آن صحابى وفادار را گسیل کردم:
    «جان من! خدیجه! دورى‌ام از تو، نه بواسطه‌ى کراهت و عداوت و اندوه است، خدا تو را دوست دارد و من نیز، خدا هر روز، بارها و بارها، تو را به رخ ملائکه خویش مى‌کشد، به تو مباهات مى‌کند و... من نیز.
    این دیدار چهل روزه‌ى من با آفریدگار و... ضمناً فراق تو، هم فرمان اوست  این چهل شبانه روز را تاب بیاور، آرام و قرار داشته باش و در خانه را به روى هیچکس نگشاى.
    من چهل افطار در خانه‌ى فاطمه بنت اسد مى‌گشایم تا وعده‌ى الهى سرآید و دیدار تازه گردد.»
    پیام که به مادرت خدیجه رسید، اشک در چشمهایش حلقه زد و آن حلقه بر در چشمها ماند تا من در شام چهلم، حلقه از دربرداشتم و وقتى صداى دلنشین خدیجه از پشت پنجره انتظار برآمد که:
    ـ کیست کوبنده‌ى درى که جز محمد (ص) شایسته کوفتن آن نیست؟
    گفتم:
    ـ محمدم.
    دخترم! شادى و شعفى که از این دیدار در دل مادرت پدید آمد، در چشمایش درخششى آشکار مى‌گرفت. افطار آن شب از بهشت برایم به ارمغان امده بود، طرف هاى غروب جبرئیل، آن ملک نازنین خداوند، با طبقى در دست، آمد و کنار نشست. سلام حیات آفرین خدا را به من رساند و گفت که افطار این آخرین روز دیدار را، محبوب ـ جل و علا ـ از بهشت برایت هدیه کرده است.
    در پى او میکائیل و اسرافیل هم آمدند ـ خدا ارج و قربشان را افزون کند ـ جبرئیل با ظرفى که از بهشت آورده بود، آب بر دست هایم مى‌ریخت، میکائیل شستشویشان مى‌داد و اسرافیل با حوله لطیفى که از بهشت همراهش کرده بودند، آب از دستهایم مى‌سترد.
    ببین دخترم! ـ جان پدرت به فدایت ـ که همه‌ى مقدمات ولادت تو قدم به قدم از بهشت تکوین مى‌یافت.
    این را هم بازبگویم که تو اولین کسى هستى که به بهشت وارد مى‌شوى. تویى که بهشت را براى بهشتیان افتتاح مى‌کنى.
    این را اکنون که تو مهیاى خروج از این دنیاى بى‌وفا مى‌شوى نمى‌گویم، این را اکنون که تو اسماء را صدا مى‌کنى که بیاید و رخت هاى مرگ را برایت مهیا کند نمى‌گویم...
    این را اکنون که تو وضوى وفات مى‌گیرى نمى‌گویم، همیشه گفته‌ام، در همه جا گفته‌ام که من از فاطمه بوى بهشت را مى‌شنوم.
    یک بار عایشه گفت: چرا اینقدر فاطمه را مى‌بویى؟ چرا اینقدر فاطمه را مى‌بوسى؟ چرا به هر دیدار فاطمه، تو جان دوباره مى‌گیرى؟
    گفتم: «خموش! عایشه! فاطمه بهشت من است، فاطمه کوثر من است، من از فاطمه بوى بهشت مى‌شنوم، فاطمه عین بهشت است، فاطمه جواز بهشت است، رضاى من در گروى رضاى فاطمه است، رضاى خدا در گروى رضاى فاطمه است، خشم فاطمه جهنم خداست و رضاى فاطمه بهشت خدا.»
    فاطمه جان! خاطر تو را نه فقط بدین خاطر مى‌خواهم که تو دختر منى، تو سیده‌ى زنان عالمیانى، تو برترین زن عالمى، خدا تو را چنین برگزیده است و خدا به تو چنین عشق مى‌ورزد.
    این را من از خودم نمى‌گویم، کدام حرف را من از جانب خودم گفته‌ام؟
    آن شب که به معراج رفته بودم، دیدم که بر در بهشت به زیباترین خط نوشته است:
    خدایى جز خداى بى‌همتا نیست، محمد (ص) پیامبر خداست.
    على مشعوق خداست، فاطمه، حسن و حسین برگزیدگان خدا هستند و لعنت خدا بر آنان که کینه ورز این عزیزان خدا باشند.
    این را اکنون که تو غسل رحلت مى‌کنى نمى‌گویم.
    آن روز که من در خیمه اى نشسته بودم و بر کمانى عربى تکیه کرده بودم یادت هست؟
    تو و شوى گرامى‌ات على و دو نور چشمم حسن و حسین نشسته بودیم و من براى چندمین بار اعلام کردم که:
    «اى مسلمانان بدانید: هر کسى که با اینان ـ یعنى با شما ـ در صلح و صفا باشد من با او در صلح و صفایم و هر کس با اینان ـ یعنى با شما ـ به جنگ برخیزد، من با او در ستیزم، من کسى را دوست دارم که این عزیزان را دوست بدارد و دوست نمى‌دارند این عزیزان را مگر پاک طینتان و دشمن نمى‌دارند این عزیززان را مگر آلودگان و تردامنان»
    فاطمه جان بیا! بیا که سخت در اشتیاق دیدار تو مى‌سوزم، بیا، بیا که دنیا جاى تو نیست و بهشت بى‌تو بهشت نیست.
    راستى! به اسماء بگو: آن کافور که از بهشت برایم آمده بود و ثلث آن را خود به هنگام وفات خویش به کار گرفتم و دو ثلث دیگر آن را براى تو و على گذاشتم بیاورد.
    به آن کافور بهشتى حنوط کن دخترم که ولادت تو بهشتى است و وفات تو نیز بهشتى است. سلام بر تو آن روز که زاده شدى، سلام بر تو آن دو روز که زیستى، سلام بر تو اکنون که مى‌آئى و سلام بر تو آن روز که برانگیخته مى‌شوى.



    حق‌شناس ::: دوشنبه 87/3/6::: ساعت 9:31 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    لیست کل یادداشتهاى وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 2
    بازدید دیروز: 6
    کل بازدید :358465

    >>اوقات شرعی <<

    >> معرفى <<
    گفتمان مذهبی
    مدیر وبلاگ : حق‌شناس[100]
    نویسندگان وبلاگ :
    حبیب[8]


    >> پیوندهای روزانه <<

    >> لوگوى وبلاگ <<
    گفتمان مذهبی

    >> یادداشتهاى قبلى <<

    >> سایتهاى مفید <<

    >> لینک دوستان <<

    >>اشتراک در خبرنامه<<