مادر! اگر چه تو در زمان حیات پیامبر هم سختى بسیار کشیدى، اما در مقایسه با ظلمت بعد از وفات، آن روزها، روزهاى خوشى و خوبى و روشنى بود.
اگر چه تو و پدرم پا به پاى پیامبر، آسیب دیدید، شکنجه شدید و رنج بردید، اما چشمتان مدام بر پرچم اسلام بود که لحظه به لحظه بالاتر مىرفت و سایهاش نفس به نفس گستردهتر مىشد.
اگر چه روزها و شب ها مىگذشت و کمترین خوراک موسوم، یک لقمه نان جو هم به دهانتان نمىرسید و پوستتان بیش از بیش به استخوان مىچسبید، اما رشد اسلام را به چشم مىدیدید و مىدیدید که کودک اسلام، استخوان مىترکاند، مىبالد و خون در رگهایش جریان مىیابد.
اگر چه سالها و سالها زیر اندازتان، رختخوابتان، سفرهى شترتان و همهى دارایىتان یک تکه پوست گوسفند دبّاغى شده بود که همه کار مىکرد.
اگر چه زندگىتان سراسر جنگ و دفاع بود و هنوز پدر از جنگى نیامده، عرق از تن نسترده و خون از شمشیر نشسته راهى جنگى دیگر مىشد و جبهه اى دیگر را رهبرى مىکرد.
اما دلخوشى تان به این بود که پیامبر هست و ابرهاى تیرهى جهل و کفر با سر پنجههاى نورانى شما کنار مىرود و لحظه به لحظه خورشید اسلام نمایانتر مىشود.
مگر خود من در سال جنگ خندق به دنیا نیامدم؟!
مگر سختى حاکم نبود؟ مگر مشقت دامن نگسترده بود؟ مگر رنج پلاس خود را نگشوده بود؟
چرا، ولى یک جملهى افتخار آفرین پیامبر همهى سختى ها را مىزدود.
ــ ضَرْبَةُ عَلىّ یَوْمَ الْخَنْدق اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلین.(1)
آرى امروز روز اندوه است، آن روزها، ایام شادکامى بود.
پیامبر دستهاى ما را مىگرفت، من و حسین پا بر پاى پیامبر مىگذاشتیم و بعد زانوان او و بعد رانهاى او و بعد شکم او و بعد سینهى او و او مرتب مىگفت:
ـ بالاتر بیایید نور چشمان من. من بالاتر بیایید.
و بعد لبش را بر لبهاى ما مىگذاشت، حلاوت دهانش را به کام ما مىریخت و مدام مىگفت:
ـ خدایا! چقدر من این حسن و حسین را دوست دارم.
ما را بر پشت خود مىنشاند، چهار دست و پا بر روى زمین راه مىرفت و مىگفت:
ـ چه مرکب خوبى و چه سوارکاران خوبى!
گاهى که مرا در کوچه مىدید، من از دستش به بازى مىگریختم و او تا مرا نمىگرفت، آرام نمىگرفت، دستى به زیر چانهام و دستى به پشت سرم و لبهایش را بر لبهایم مىفشرد:
ـ واى که من چقدر این حسین را دوست دارم.
من و حسن را به کشتى وا مىداشت و حسن را بر علیه من تشویق و تشجیع مىکرد.
تو گفتى:
ـ پدرجان! بزرگتر را بر علیه کوچکتر تشویق مىکنى؟
او غنچه لبهایش به خنده گشوده شد و فرمود:
ـ جبرئیل آن سوىتر ایستاده است و حسین را تشویق مىکند، حسن بىمشوّق مانده است.
به مسجد مىرفتیم، پیامبر را در سجده مىیافتیم، به بازى بر پشتش مىنشستیم، انگار که عرش را طى مىکنیم و او آنقدر در سجود مىماند و مأمومین را نگاه مىداشت، تا ما خود پایین مىآمدیم.
مأمومین پس از نماز مىپرسیدند:
ـ در حالت سجود، جبرئیل آمده بود؟ وحى نازل مىشد؟
ـ محبوب تر از جبرئیل، شیرینتر از وحى.
پیامبر بر منبر بود، راه پیش پاى ما خود به خود بازمىشد، از منبر بالا مىرفتیم و به گردن پیامبر مىآویختیم. آنچنانکه برق خلخالهاى پایمان را حتى تهنشینهاى مسجد مىدیدند.
و پیامبر بهانهاى مىیافت و مکرر تاکید مىکرد:
ـ من این خاندان را دوست دارم، هر که اینان را دوست بدارد، دوست من است و هر که اینان را بیازارد، دشمن من.
من و حسن و تو و پدر رفته بودیم به خانهى پیامبر، بر در خانه ایستاده بودیم که پیامبر از در درآمد و در منظر همگان عباى خیبرىاش را بر سر ما سایبان کرد و فرمود:
ـ من با دشمنان شما در جنگم و با دوستان شما در صلح.
آن روزها، روزهاى خوشى بود مادر! کسى آن روزها را ناخوش مىانگارد که این روزها را ندیده باشد.
پیامبر همیشه از پدرمان بسیار سخن گفته بود، روزى نبود که پیامبر پنجرهاى تازه را رو به آفتاب على نگشاید.
یک روز در ملأ عام به پدر مىفرمود:
یا عَلی! حُبُّکَ ایمانَ وَبُغْضُکَ نِفاق.(2)
اى على! دوستى تو ایمان است و دشمنى با تو نفاق.
روز دیگر در منظر عموم پدر را مخاطب مىساخت:
ـ یا عَلی اَنْتَ صِراطُ الْمُسْتَقیم.(3)
اى على صراط مستقیم تویى.
ـ یا عَلی اِنَّ الْحَقَ مَعَکَ وَالْحَقِّ عَلى لِسانِکَ وَفی قَلْبِکَ وَ بَیْنَ عَیْنَیْکَ.(4)
اى على! حق همیشه با توست، بر زبان توست، در قلب توست و بین دیدگان توست.
روز دیگر در پیش چشم همگان به پدر مىفرمود:
ـ یا عَلی اَنْتَ بِمَنْزِلَةِ الْکَعْبَه.(5)
ـ اى على! تو به خانهى خدا مىمانى، تو همشان کعبه اى.
ـ یا علی أنتَ قَسیمُ الجنة والنّار.
اى على! تو قسمت کننده بهشت و جهنمى. بهشتیان و جهنمیان به اشارهى تو معلوم مىشوند.
گاه دیگرى که پدر بود یا نبود، به مردم مىفرمود:
ـ حِزْبُ علیٍّ حِزْبُ اللَّه وَحِزْبُ اَعْدائِه حِزْبُ الشَّیْطان.(6)
حزب على حزب الله است و حزب دشمنان او حزب شیطان.
ـ عَلیُّ حَبْلُ اللَّهِ الْمَتین.(7)
على ریسمان محکم الهى است.
ـ عَلیٌ رایَتُ الْهُدى.(8)
ـ على پرچم هدایت است.
اینها پرچم هاى افتخارى بود که یکى پس از دیگرى به دست مبارک پیامبر بر بام خانه مان نصب مىشد.
اما پیامبر باز هم مىهراسید، پیامبر در همه عمرش فقط از یک چیز مىترسید و آن این بود که پس از مرگش آتشى بیاید و بخواهد این پرچمها را بسوزاند.
و غدیر برکه اى بود که پیامبر مىخواست آتش هاى پیشى بینى را با آن خاموش کند.
و حُجفه، جایى بود که خدا مىخواست به مردم بفهماند که دین بىرهبرى معصوم ناقص است و اسلام بىولایت على اسلام نیست.
وقتى پیامبر، روشن و آشکار، تاکید کرد:
ـ هر که دل به نبوت من سپرده است، پس از من باید به ولایت على بسپارد.
ـ هر که به دست من مسلمان شده است بداند که پس از من اسلام در دست على است.
پرچم رهبرى و ولایت از این پس، به على سپرده مىشود.
خداوند به او فرمود:
ـ اگر این را نگفته بودى، پیام مرا به خلایق نرسانده بودى و نبوت را به پایان نبرده بودى.
و خداوند وقتى تکلیف ولایت و خلافت، پس از پیامبر را روشن کرد به مردم فرمود:
ـ امروز دین شما را کامل کردم، نعمت را بر شما تمام کردم و از اسلامتان راضى شدم.
مادر! آن روزها اگر چه سخت بود اما پدر بر بالاى دستهاى پیامبر بود و تو بر روى دیدگانش.
اولین ابرهاى تیره، زمانى آشکار شد که پیامبر در بستر ارتحال افتاد.
ـ هر کس حقى بر ذمهى من دارد یا بگیرد و یا حلال کند. من این را از شما مىخواهم تا در دیدار با خداوند آسوده خاطر باشم. تکرار مىکنم، من عازم دیار باقىام. اگر کسى را آزاده ام، اگر به کسى بدهکارم، اگر حق کسى بر عهدهى من است، برخیزد و بستاند.
ـ یا رسول الله! من سه درهم از شما طبکارم.
ـ اى فضل! بیا سه درهم به این مرد بده.
ـ یا رسول الله من سه درهم در مال خدا خیانت کردهام.
ـ چرا چنین کردى برادر؟
ـ به آن نیازمند بودم.
ـ اى فضل! برخیز و سه درهم از این مرد بستان.
ـ یا رسول الله! زمانى تازیانهاى که بر شتر مىنواختید، به سهو بر شکم من اصابت کرد.
ـ اى فضل! برو آن تازیانه را بیاور تا این مرد قصاص کند.
ـ یا رسول الله! شکم من آن زمان که به تازیانهى شما خورد، عریان بود، باید شما هم...
ـ بیا برادرم! این هم شکم عریان من. حق خود را بستان.
ـ اى واى. بریده باد دستى که بخواهد تن مبارک پیامبررا بیازارد. مىخواستم یک بار دیگر ـ شاید بار آخر ـ اندام مقدّستان را زیارت کنم. مىخواستم سر و چشم و لبهایم را با زلال نبوّت، متبرّک کنم. مىخواستم تنها کسى باشم که در این زمان، بوسه بر خورشید مىزنم.
ـ خدا تو را بیامرزد، پس هیچکس دیگر حقى بر گردن من ندارد، من با خیال آسوده عزیمت کنم؟
مسجد غرق ضجّه شد و همه، عزیمت پیامبر را ماتم گرفتند، اما فرداى آن روز، هنوز پیامبر زنده بود که نماز را به ابوبکر اقتدا کردند.
ـ ابوبکر را گفته بودم با اسامه برود، چرا اینجا مانده است؟
پیامبر مىدانست که چرا باید او را روانه کند و هم مىدانست که او چرا نرفته است؟ براى چه مانده است.
عایشه به کرّات آمده بود و گفته بود:
ـ اجازه بدهید پدرم ابوبکر جاى شما نماز بخواند.
و چند بار هم حفصه را واسطه کرده بود و پیامبر هر بار «نه» گفته بود و دست آخر تشر زده بود:
«اِنَّکُنَّ لاَنْتُنَّ صَواحِبُ یُوسُف»
شما همانند زنان یوسفاید.
با این عتابهاى سخت باز هم ابوبکر هم اکنون در محراب ایستاده بود.
ـ علىجان! بیا زیر بغل مرا بگیر و تا مسجد ببر.
پیامبر با آن حال نزار به مسجد درآمد.(9) ابوبکر را در میانهى نماز کنار زد و خود در محراب ایستاد، نه، نتوانست بایستد، نشست و نماز را ـ صلاة المضطرّین ـ نشسته خواند.
بعد پیامبر، پدرم على را احضار کرد تا آخرین وصایاى خویش را با او بگوید. عایشه و حفصه با شنیدن این کلام به دنبال پدران خویش، ابوبکر و عمر فرستادند و پیامبر با دیدن آندو چهره درهم کشید و گفت:
ـ فَاِنْ تَکُ لی حاجَة اَبْعَثُ اِلَیْکَمْ.(10)
اگر نیازى به شما بود، خبرتان مىکنم.
مادر! اولین ابرهاى تیرهى فتنه، زمانى آشکار شد که پیامبر در بستر ارتحال افتاد.
پیامبر فرمان داد:
ـ کاغذى بیاورید که رهنماى مکتوبى برایتان بگذارم تا پس از من گمراه نشوید.
معلوم بود که پیامبر در چه مورد مىخواهد سند بگذارد، عمر ممانعت کرد و کاش فقط ممانعت مىکرد، فریاد زد:
ـ اِنّ الرَّجُلَ لَیَهْجُرْ. وحَسْبُنا کِتاب اللَّه.(11)
ـ این مرد هذیان مىگوید. و کتاب خدا براى ما کافى است.
پدرت را مىگفت، جدّمان را، پیامبر را.
داغت تازه مىشود، اما این نسبت را به کسى مىداد که وحى مطلق بود، خدا دربارهى او تصریح کرده بود:
ـ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، اِنْ هُوَ اِلّا وَحْیٌ یوُحى.
پیامبر جز به زبان وحى سخن نمىگوید، جز به دستور خدا حرف نمىزند و جز حرف خدا را منتقل نمىکند.
پیامبر به شنیدن این حرف، دلش شکست و اشک در چشمانش نشست ولى ماجرا را پى نگرفت.
«پنجهى انکارى که مىتواند حنجرهى وحى را بفشرد، کاغذ را بهتر مىتواند مچاله کند.»
مادر نگو که «مصیبتى چون مصیبت تو نیست.»
«لا یَوْمَ کَیَوْمُکَ یا اَباعَبْدِاللَّه.»
قصهى مصیبت من اگر چه در عاشورا به اوج مىرسد اما از اینجا آغاز مىشود.
آن خطى که در عاشورا مقابل من قرار مىگیرد، آغاز انشعابش از اینجاست.
پیامبر در گوشت چیزى گفت که چون ابر بهارى گریستى و چیز دیگرى گفت که چون غنچه سحرى شکفته شدى.
از خبر قطعى ارتحالش غم عالم بر دل تو نشست و خبر رفتن خودت، دلت را تسکین بخشید.
آرى، شهادتت، مصیبتهاى تو را تمام مىکند، اما مصیبتهاى تازهاى مىآفریند، آرى تو آسوده مىشوى، اما بال دیگر ما نیز کنده مىشود.
پس از پیامبر و تو، اسلام دیگر قدرت بال گشادن نمىیابد.
پیامبر با شنیدن آن نافرمانى، دستور داد اتاق را خلوت کنند. همه جز اهل بیت بروند.
تو و پدر ماندید، من، حسن و زینب و ام کلثوم.
به ام سلمه هم فرمان داد که بر در اتاق بایستد تا کسى داخل نشود.
به پدر فرمود: علىجان! نزدیکتر بیا، نزدیکتر.
بعد دست تو و پدر را گرفت و بر سینهى خود نهاد. انگار دستهاى شما مرهم غمهاى تمام عالم بود. خواست سخن بگوید اما گریه مجالش نداد.
تو هم گریستى و پدر هم گریست و ما کودکان هم، همه شیون کردیم.
تو گفتى:
ـ اى رسول خدا! اى پدر! اى پیامبر! گریهات قلبم را تکه تکه مىکند و جگرم را مىسوزاند.
اى سرور و سالار انبیاء! اى امین پروردگار! اى رسول حق! اى حبیب و پیامبر خدا. پس از تو با فرزندانت چه خواهند کرد؟ چه ذلتى پس از تو بر ما فرود خواهد آمد؟
پس از تو چه کسى مىتواند براى على برادر و براى دین تو یاور باشد؟
و حى خدا پس از تو چه خواهد شد؟
و باز هم گریستى آنچنان که گریه شانههایت را مىلرزاند و لباسهایت را تَر مىکرد.
خود را بىاختیار به روى پدر انداختى و او را پیوسته بوسیدى، سر و رو و چشم و دست و دهان و محاسن. انگار مىخواستى پیش از رفتنش بیشترین یادگار بوسه را با خود داشته باشى.
اشکهاى تو و پیامبر به هم مىآمیخت و پیامبر هى سختتر تو را در آغوش مىفشرد.
پدر هم بىتاب شده بود و ما کودکان بىتابتر.
همه مىخواستیم از گلى که تا لحظه هاى دیگر از پیش ما مىرفت، بیشترین رایحه را استشمام کنیم.
هیچکدام به خود نبودیم، پدر که مظهر وقار و متانت است خود را به روى پیامبر انداخته بود و هق هق گریه تمام بدنش را مىلرزاند، انگار کوهى به لرزه درآمده بود.
پیامبر دست تو را در دست پدر نهاد و به پدر فرمود:
ـ برادرم! اى ابوالحسن! این امانت خدا و رسول خداست در دست تو. این امانت را خوب حفظ کن. اى على! والله که این دختر سالار زنان بهشت است.
دستهاى منزلت مریم کبرى به پاى او نمىرسد.
علىجان! سوگند به خدا من به این مقام و مرتبت نرسیدم مگر که آنچه براى خود از خدا خواستم، براى او هم خواستم و خدا عنایت فرمود.
علىجان! فاطمه هر چه بگوید، کلام من است، کلام وحى است، کلام جبرئیل است.
علىجان! رضاى من و خدا و ملائک در گروى رضاى فاطمه است.
واى بر کسى که به دخترم فاطمه ستم کند، واى بر کسى که حرمت او را بشکند، واى بر کسى که حق او را ضایع کند.
و بعد به کرات سر و روى تو را بوسید و فرمود: پدرت فداى تو فاطمه جان.
انگار پیامبر به روشنى مىدید که چه بر سر دخترش مىآید، و با اهل بیتش چگونه رفتار مىشود.
نه فقط چشم و رو و محاسن که ملحفهى پیامبر نیز تماماً از اشک، تر شده بود.
من و حسن بىتاب خود را به روى پاهاى پیامبر انداختیم و با اشکهایمان پاهایش را شستشو کردیم و آنها را به کرّات بوئیدیم و بوسیدیم و در آغوش فشردیم.
پدر خواست به رعایت حال پیامبر ما را از روى او بردارد، اما پیامبر نگذاشت:
ـ رهایشان کن، بگذار مرا ببویند، بگذار من ببویمشان، بگذار آخرین بهرههایمان را از هم بگیریم، آخرین دیدارهایمان را بکنیم.
پس از این بر این دو سختى بسیار خواهد رسید و مصیبت و حادثه، احاطهشان خواهد کرد.
خدا لعنت کند ستمگران بر خاندان مرا.
خدایا! این دو را از این پس به تو مىسپارم و به مؤمنان صالحت.
تنها زبانى که در آن لحظه به کار مىآمد، اشک بود که بىوقفه مىآمد و چون شمع آبمان مىکرد.
على، عمود استوار حیاتمان بر پا ایستاد و در عین حال که خود در طوفان این حادثه مىلرزید، دعا کرد:
ـ خدا اجرتان را در مصیبت فقدان پیامبرتان زیاده گرداند، خداى متعال رسول گرامىاش را با خود برد.
فغان همه مان به آسمان بلند شد. تو دائم مىگفتى:
ـ یا ابتاه! یا ابتاه!
و ما فریاد مىزدیم:
ـ یا جَدّاه! یا جَدّاه!
و پدر که اسوهى صبورى بود، اشک مىریخت و زمزمه مىکرد:
ـ یا رَسول اللَّه! یا خَیْرَ خَلْق اللَّه!
پدر به غسل و حنوط و کفن مشغول شد، تو که مىدانستى چه خورشیدى رفته است و چه ظلمتى در راه است، فقط گریه مىکردى. ما که سوز موذى سرماى بیرون از لاى درهاى بسته، تنهایمان را مىگزید و از وقایعى شوم خبرمان مىداد، فغان و شیون مىکردیم.
در خانه، پیکر مبارک برترین خلق جهان بر روى زمین بود و در بیرون خانه هاى وهوى جنگ قدرت بر آسمان.
و معلوم نبود آنچه بیشتر جگر تو را مىسوزاند حادثهى درون خانه بود یا حوادث بیرون خانه، یا هر دو.
هر چه بود حق با تو بود در گریستن. آنچه پیامبر، پدر و تو و همهى مؤمنان خالص از ابتداى تولد اسلام، رشته بودید، در بیرون در پنبه مىشد.
ولى من نمىدانم اکنون در کدام مصیبت گریه کنم، در مصیبت غربت اسلام؟ مظلومیت پدر؟ رحلت پیامبر؟ یا شهادت تو؟
این مرثیهى تو در سوگ پیامبر، هیچگاه از خاطرم نمىرود:
قُلَّ صَبْری وَبانَ عَنّی عَزائی
بَعْدَ فَقْدی لِخاتَمِ الاَنْبِیاء
عَیْن یا عَیْنُ اسْکَبی الدّمع سحا
وَیْکَ لا تَبْخلی بِفَیْضِ الدِماء
یا رَسُول اللَّه یا خِیرة اللَّه
وکَهْفِ الْاَیتامِ والضُّعَفاء
لَوْ تَرىَ الْمَنْبَرُ الذّی کُنْتَ تَعْلوُه
عَلاه الظَلّام بَعْدَ الضیاء
یا اِلهی عَجِّلْ وَفاتی سَریعاً
قَدْ بَغضْتُ الْحَیاة یا مولائی.(12)
ـــــــــــــــــ
1. یک ضربهى على در روز خندق برتر از عبادت جن و انس است.
2. نور الابصارـ ص72.
3. ینایبع الموّده: ص133
4. مفتاح النجاة: ص66.
5.کنوز الحقائق: ص188. در روایت دیگرى آمده است: مِثْلُکَ مِثْلُ الْکَعْبَه تُطافُ وَلا تَطُوف: شأن تو ـ چون کعبه ـ شأن طوافشونده است نه طوافکننده.
6. ینابیع الموّدة: ص55.
7. ینابیع المودّه: ص445.
8. حلیة الاولیاءـ ج1 ص66.
9. صحیح بخارى ـ ج1.
10. طبرى ـ ج3 ـ ص195.
11. اِنّ رسولّ اللَّه قَدْ غَلَبُه الْوَجْع ـ اَوْ یَهْجُرْ ـ وَ عِنْدَکُمُ الْقُرْآن وَحَسْبُنا کِتّاب اللَّه (این ماجرا را صحیح بخارى در پنج مورد آورده است.)
12. در فقدان خاتم الانبیاء صبرم کم شده است و عزایم نمایان. اى دیده، بارانِ اشک فرو ریز و از اشک خونین دریغ نکن. اى فرستادهى خدا و برگزیدهى حق و اى پناهگاه یتیمان و ضعیفان. اگر مىدیدى منبرى که تو بر بام آن مىنشستى، از پس روشنىها، در چه ظلمتى فرورفته و چه تیرگى غریبى آن را فراگرفته. اى خداى من! مولاى من! مرگم را برسان که من با زندگى قهر کردهام. [ بیت الاحزان].
امام على(ع) و ولادت در کعبه
فهمیدم توسّلم مستجاب شد
پاسخى بر سخنان و ادعاهاى مولوى خیرشاهى
چرا دست بسته نماز نمىخوانیم؟
بررسى ادله خلافت ابوبکر
پاسخ دکتر عصام العماد به برخی شبهات
اعتراف عامّه به وفات حضرت زهرا(س) با عدم رضایت از شیخین
دنیاى اسلام بدون وهابىها
آیا پاره تن رسول خدا (ص) اولى به مراعات نبود؟!
ما بودیم که نگذاشتیم حق به اهلش برسد!
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 6
کل بازدید :358471
مناظره دکتر قزوینی با مولوى مرادزهی [149]
شهادت 8 شیعه یمنى در مسجد [114]
اندیشمند لبنانى: امام خمینى رفت اما اندیشه او تا ابد زنده است [93]
بیانه 22 وهابى علیه ایران و حزب الله [117]
افتخار میکنم عضو «حزب ولایت فقیه» باشم [99]
نصرالله به آرامش در گفتار معروف است [105]
محاصره شیعیان پاکستانی 7 ماهه شد [112]
جسارت معلم وهابى در عربستان به حضرت زهرا (س) [141]
شهادت پنج جوان دیگر شیعه در کویته پاکستان [136]
انتقاد شدید هیکل از اعراب [168]
عثمان را الگو قرار بده وکنارهگیرى مکن [138]
مظلومنمایى 14مارس و معرکهگردانى العربیه [118]
حمله به یک رییس جمهور عربى به اتهام شیعه شدن؟! [216]
پاسخ به فتنه با سرعت فیبر نورى [108]
[آرشیو(135)]
رهیافتگان به مکتب اهل بیت
امامت و خلافت
پرسش و پاسخ
وهابیت رو به افول
مکتب اهل بیت
اهل سنت و اعتقاداتشان
اخبار و مناسبتها
عاشق آسمونی
نمازخانه بوستان بهاره
بندیر
سجاده ای پر از یاس
دنیاى جوانى
TOWER SIAH POOSH
دختری در راه آفتاب
یاران
بوی سیب
پرتو
جاء الحق و زهق الباطل
بهارستانه
manna
ساحل نشین اشک
مشاوره
لـعل سلسبیل
زورخانه بابا علی
فدایى سید على
عشق سرخ
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
دوزخیان زمین
منصور
کوثر بیکرانه
جمهوریت
حقوق و حقوقدان
esperance
شمیم
به یاد لاله ها
کوثر
دم مسیحایى
کبوترانه
نیلوفرآبى
موسسه فرهنگی وصال شهدا
با من حرف بزن
حزب اللهی مدرنیته
کجایید ای شهیدان خدایی
عاشقان على و فاطمه
14 معصوم
خدا
موتور سنگین
شهید امر به معروف زوبونی
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
حسین جان
خلوت تنهایی
احادیث
لبیک یا مهدی، یا خامنه ای
وبلاگ ایران اسلام
روح .راه .ارامش
اهل سنت واقعى
کریمه اهل بیت
کوثر
نقد وهابیت
همگرایی شیعه و اهل سنت
هیأت پیام آوران عاشورا
لیست وبلاگهاى به روز شده
دهه فجر
نسیم رضوان
وبلاگ خونه دانشجویی تاکستان
کوچهام مهتابى است
شیعیان
فاطر سبز